ای تمام هستی برای تو می نویسم برای توکه تمام بند بند وجودم را اسم زیبای تو فرا گرفته است،امروزاست

     که در تلالو این پرتو های نور خورشید رو به آسمان دست هایم را دراز کردم امروز است که از خدا طلب 
     
      آرزویی  می کنم،آرزویی که در سینه ام نهفته است و نمی توانم آشکارش کنم. 

     خدایا!آن قدر به عشقم بیفزا که در ساده ترین لباسها هم که باشد با دو دست به مردم نشانش دهم و

     گویم آن تمام هستی من است.

     این است رویایی که هر شب در ذهنم دنبالش می کنم وبا خودکاری که جوهرشاش از اشک چشمان

     زیبای تو بود بر روی قلبم نگاشتم بی تو تپش بی فایده است اینک آرزوهایم را از خدا خواستارم:

      خدایا!....

     روزی میرسد که در کنار پرستوی امید سر بر بالشتی از پر قو گذارم.

     خدایا می رسد روزی که ضربان قلبم با قلب عزیزتراز جانم بتپد.

    و ای خدایا آرزو می کنم سرنوشت را آن گونه بنویسی که روزی برسد که حتی در ساده ترین جا و صداقت  

     کامل در کنار عزیزم روزها راشب کنم.

     خدایا.این دنیا مانند جنگلی ست که حیوان های وحشی زیاد دارد ببین چگونه مرا بدون هیچ دفاع و پناهگاه

      رها کردی......آخر این جنگل تاریک و ترسناک کجاست؟؟؟؟؟

      می رسد روزی که این ظلمات ترسناک به روشنی برسد.

     می رسد روزی که دستانم بر دستان گرم عزیزم باشد و در زیر سایه درختی بدون اضطراب بنشینیم.

      چه دیر می گذرد روز های دلتنگی وچه زود می گذرد ساعت هایی که کنار هم هستیم . 

     به امید دریای پر خروشت با موج های وحشی،در کنار ساحل قدم مبزنم که شاید صدایم زند کسی از میان

     آب، شاید گشایشی باشد در آن........ 

    شاید فرشته ای بخواهد تنها آرزویم را به خدایش برساند.

  خدابا!صدایم را بشنو.بشنو که این شیرین است که به عشقی پر از صداقت در انتظار یار کنار جادهای نشسته

   است و منتظر است روزی قطاری برسد که یکی از مسافر های آن فرهاد او باشد.