زن عاقل

در روزگاران قديم زني كه به تنهايي و پياده سفر مي كرد در عبور از كوهستان سنگ گرانقيمتي پيدا كرد. 

روز بعد او به مسافري گرسنه برخورد كرد، آن زن كيف خود را باز كرد و مقداري غذا به او داد ولي آن

مسافر سنگ گرانقيمت را ديد و از زن خواست تا آن را به او بدهد. و زن عاقل بدون درنگ سنگ باارزش را به او داد.

مرد مسافر به سرعت از آنجا دور شد و از شانس خوب خود بسيار شادمان گشت. او مي دانست آن

سنگ آنقدر ارزش دارد كه تا آخر عمر با خيال راحت زندگي بي دردسر و پرنعمت را داشته باشد.

چند روزي گذشت ولي طمع مرد او را راحت نمي گذاشت و مرتب با خود مي گفت اگر او چنين سنگ 

با ارزشي را به اين سادگي به من داد پس اگر از او مي خواستم بيش از اين به من مي داد. بنابراين

مرد بازگشت و باسختي فراوان آن زن را پيدا كرد سنگ گرانقيمت را به او بازگرداند و به او گفت: من

خيلي فكر كردم وميدانم كه اين سنگ چقدر ارزش دارد اما من او را به تو باز مي گردانم به اين اميد كه 

چيزي به من بدهي از اين سنگ باارزشتر باشد.

زن عاقل گفت: از من چه مي خواهي؟ مرد گفت: همان چيزي كه باعث شد به اين راحتي از اين همه ثروت

چشم پوشي كني! زن پاسخ داد: قناعت. به همين دليل است كه مي گويند افراد ثروتمند و يا فقيرند 

به خاطر آنچه هستند نه آنچه دارند. ما با آنچه بدست مي آوريم زندگي مي كنيم و با آنچه مي بخشيم يك زندگي ميسازيم.

داستان كوتاه شماره 2

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از

جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم

کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل

است این اسکناس را داشته باشد؟

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را

روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این

اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر

اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد:

در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با

مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس

می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آ

مده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با

ارزشی هستیم.

داستان كوتاه شماره3



زن ومردجوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روزبعدضمن صرف صبحانه، زن متوجه شد که

همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌ های شسته است و گفت : لباس‌ها چندان تمیز نیست.

انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید.احتمالا باید پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.همسرش نگاهی کرد

اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را برای خشک شدن آویزان می‌کرد،

زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بندرخت

تعجب کردوبه همسرش گفت: “یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی

درست لباس شستن را یادش داده..”مرد پاسخ داد:

من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!



داستان كوتاه شماره4

دهقان پیر، با ناله می گفت:
ارباب! آخر درد من یکی دوتا نیست، با وجود این همه بدبختی، نمی دانم دیگر خدا چرا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را«چپ» آفریده است؟!
دخترم همه چیز را دوتا می بیند.!

ارباب پرخاش کرد که:
بدبخت
! چهل سال است نان مرا زهر مار می کنی! مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم «چپ» است؟!

دهقان گفت:
چرا ارباب می بینم …
اما …
چیزی که هست، دختر شما همه ی این خوشبختی ها را «دوتا» می بیند … ولی دختر من، این همه بدبختی را … !