آبگوشت هالو
*روزي بود روزگاري بود
اون زمون هاي قديم
تو اتاقي توي يه گوشه ي شهر
مادري بود و سه تا بچه يتيم
*يه شب از زور فشار گشنگي
بچه ها نق مي زدن:
(( ننه ما گشنمونه ))
مادره فكري كرد
بعد با خوشحالي
دست بر هم زد و گفت :
بچه ها فهميدم
خانمان داشت اگر
آشپزخانه ی جادار و قشنگ و اوپن با حالي
گوشه اش يخچالي
توي يخچال فقط نيم كيلو گوشت
همه چي بود درست
گوشتكوب و قاشق و قابلمه اي
مي گرفتیم از اكرم خانم
بعد يك دونه پياز و دو سه تا سيب زميني
از گلين باجي و اعظم خانوم
نمك و ادويه و فلفل و يك مشت نخود با لوبيا
از زن عباس آقا
گوجه و ليموي عماني يكي يك دونه
مي گرفتیم ز اقدس خانوم
يا زن صاحب خونه
از دكان رمضون قصاب
مي خريدم ، وليكن نسيه
صد گرم دنبه ی ناب
بعد مي ماند چراغ
از در و همسايه و اهل محل
مي گرفتيم سراغ
يا كه از سمساري آقا رجب
به امانت يك شب
ولي افسوس ... نميشه ... افسوس
بچه اش گفت : چرا ؟
همه چيزش كه مهياست ننه
كم و كسری نداريم
مادرش گفت: درست
ولي حيف ...
... نون نداريم !
آمده ایم که با زندگی کردن قیمت پیدا کنیم ٬ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم .